شیشه میشکند...
یک نفر میپرسد : که چرا شیشه شکست؟
مادرم میگوید :شاید این دفع بلاست...!
یک نفر زمزمه کرد :
باد سرد وحشی
مث یک کودک شیطان آمد
شیشه ی پنجره را زود شکست...
کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست...
عابری میامد ...
تکه ای از آن را برمیداشت
مرهمی بر دل تنگم میشد..
اما امشب دیدم
هیچ کسی هیچ نگفت..
غصه ام را نشنید
از خودم میپرسم:
آیا ارزش من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟
دل من سخت شکست!
اما...
هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید که چرا!؟!؟
8 امتیاز + / 0 امتیاز - 1391/09/12 - 20:45